علی ماعلی ما، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

دلنوشته های من برای زیباترینم

خونه جدید 1

سلام عشقم امروز سرم شلوغ بود خیلی.. نتونستم بیام برات مفصل بنویسم..... از صبح با باباجون رفتیم دنبال خونه....ساعت 3 بعد از ظهر هم دست از پا درازتر برگشتیم...گشنه و خسته شام هم مهممون داشتیم...مامانی و خاله ها با اون همه خستگی شام هم درست کردم مفصل همین ...
5 ارديبهشت 1392

روز پر مشغله

سلام عزیز دلم مامانی از صبح تا حالا سرش گرم کار خونه بوده الانم قراره فلافل بدرستم با بابایی بریم پارک بشینیم با هم بخوریم. ...جات خالی انشاالله شمام به زودی با دستپخت مامانت آشنا میشی باباجونتم الان اومده از سر کارش...خیلی هم خسته بوده. ..گرفته خوابیده مامانی و خاله ها دارن میان تهران...احتمالا فردا شب میبینمشون برم که کلی کار دارم بازم بابای ...
4 ارديبهشت 1392

تو به خدام نزدیکتری

سلام عزیزم روزت به خیر صبحی حالم خوش نبود ....یکم بیشتر استراحت کردم..برا همین نتونستم بیام الآن خیلی بهتر شدم... عزیزم...میشه حالا که که اون بالا پیش خدایی و به اون نزدیکتری برام دعا کنی...که حال و روزمو بهتر کنه   برا شام .. شنیسل مرغ درست کردم با سیب زمینی سرخ و سالاد فصل...بابایی هم خیلی خوشش اومد بعدشم با هم نشستیم دسر خوردیم...جات خالی توت فرنگی هم بود آخه مامانی توت فرنگی خیلی دوس داره...بابایی هم با خریدنش ..دل مامانیو بدست میاره   ...
3 ارديبهشت 1392

سلام

سلام عزیز دلم صبحت به خیر....امروز هم با خیال تو چشمامو باز کردم روز خوبیه...هوا آفتابی و بدون ابره...منم حالم خوبه بابایی رفته سر کار تا به قول خودش زحمت بکشه و برا شکم من و تو نون در بیاره قراره آخره هفته بریم برا خونه ی جدید بگردیم...یه جا که یه اتاق جدا هم برا شما داشته باشه دعا کن جای خوبی گیرمون بیاد بابایی این روزا هم ذوق خونه جدید داره هم استرس...همشم کارش شده حساب و کتاب بودجمون خدا به خیر کنه... منم نگران اوضاع جسمیم هستم... ...
3 ارديبهشت 1392

بی قراری

 نمیدونم این روزا چرا اینقده دلم میگیره ...انگار هیچی خوشحالم نمیکنه...بدجور دلم برات تنگ میشه... یه حسه غریبی دارم ...میخوام با صدای بلند گریه کنم بابایی خیلی سعی داره آرومم کنه...بهم روحیه بده... ولی نمیشه... ............... من الان ماه دوم بعد از سقطم...باید تا ماه بعد صبر کنم برای اومدنت تو دلم ولی انگار همین الانم یه خبرایی تو دلم هست.. نمیدونم اثرات بارداری قبلیه یا اینکه... 15 روز دیگه میرم پیش خانم دکتر مهربونم ...با اون دستای کوچولوت برا مامانی دعا کن همه چی خوب باشه فعلا برم ناهار بخورم اشتهام هم این روزا زیاد شده بابای ...
1 ارديبهشت 1392

صبح بهاری

سلام عزیزم صبح بهاریت به خیر دارم صبحونه میخورم...جات خالی.بابایی لقمشو نبرد منم دارم همونو میخورم خیلی میچسبه امروز یه خورده قالب وبلاگو خوشگلترش کردم ...
1 ارديبهشت 1392

افتتاحیه وبلاگمون

سلام امروز اولین روزیه که شروع کردم به نوشتن...از این بابت خیلی خوشحالم میخوام از دلتنگی ها و انتظارم برای تو بغل گرفتنت بگم.... ای بابا...بابایی زنگ زده حواسمو پرت کرده برم براش چای بزارم..حتما خیلی خستس فردا دوباره میام که بازم بنویسم ...بابای ...
1 ارديبهشت 1392